غروب گیج

از این گیجگاه تا آن یکی

مغز می دوزد

با سوزن لحاف دوزی

پوچ و سنگین

ابتذال شیرین

در امتداد رود

روی قلوه سنگها قدم بزن

تا غروب ترش

روزی دیگر برای تسکین

می نشینی روبروی غروب شور

پاهای چوبی

تاریانا

چه بی اساس بالیدم با پاهای چوبی

بر بام خشتی این خانه ی کهن

حالا تو در آستانه ی تنگ کوچه ی خیال

آرام  نجیب  پاک

در اعماق ذهن خردسالگیم

چون وهم خدا باز ایستاده ای

احمق با تجربه

 

کسی این منطق کشککی را نمی شناسد

احمق

احمق با تجربه دست در جیبش کرد

سرش را خاراند

و به افتخار همه نوابغ یک آروغ خالصانه زد

موج خیال به ساحل ما می آید

و کسی این منطق کشککی را نمی شناسد