باز هم احمق شده ام شاید
نازنین چشمهایت را ببند
با چشمهای بسته بهتر می شود دروغ را شمرد
کله پاچه می خوری ؟
پیرمرد روی گور من قران می خواند
نمی خواهم دوباره شعر بگویم
حتی برای چشمهایت که دیگر لوس شده اند
و حتی برای بنفشه های فراغت میان باغچه
خوابم می آید خیلی خیلی
به اندازه ی تمام ماندنم و انتظارم برای دوباره ی خوب
چرا یکی دفنم نمی کند
ببخشید
دیگر نمی توانم
ولی تو خوب بودی
یک نفر بگوید ساعت چند است
خدا اینجا را یک امضا کن
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
هنوز هم شعر بگویم
دستهایمان بین دو خاک تجزیه می شود
نه
نه
فقط من را می خورند
باکتری های خوشبخت
اشکهایم در گلو رو به بالا می رود
و بعد چیزی میان مخچه و مخم
چیزی شبیه یک دل ضعفه لعنتی
هنوز هم شعر بگویم ؟
چه کسی گفت : سکوت دست گلی بود میان حنجره ی من
ترانه ی ساحل ؛ نسیم بوسه ی من بود و پلک باز تو بود
نه
اما بگویم : سکوت خنجری بود نامرد میان حنجره ام
هنوز هم شعر می گویم : دیگر نمی گویم
آخرینش را نمی دانم
با نیمه ی لب می خندم
مغزم تا به تاست و چیزی همیشه می چرخد
سیال محیط نکبت !
زیگورات سوخته ی من بی وجه است