مثل یک شهروند خوب

 

به بی شرمی کفتارها احترام بگذار

مثل یک شهروند خوب

در یک قفس شیشه ای کسل کننده ی تمیز

من قانون تنفس شرطی را می شناسم و روی برگه ی مرخصی ام امضا نمی کنم

روی تمام خطهای مطیع کنار جاده نوشته شده

آهسته برانید

کاش می شد تمام شب را با یک نفر گریست

روی آواری سیاه از چشم من یا تو

                                
 می دانستم آخر همه عشقها نفرت است .تقریبا پنج دقیقه ای می شد که صاف توی چشمهای هم زل زده بودیم . چشمهاش خیلی درشت و سیاه بود . شک داشتم . احساس می کردم چیزی ته دلم می لرزه . آیا واقعا دوستش دارم ؟ نه هرگز . دیگر به هیچکدامشان دل نمی بندم . همه شان مثل هم هستند . وقتی که خوب عاشقش شدی و شب و روز و نفس کشیدنت به او وابسته شد تازه همون وقت از دستت می پره . دست خودم نبود . یک حسی انگار به جلو هلم می داد . رفتم جلو . باز هم جلوتر . آنقدر که فاصله ای بین او و خودم احساس نمی کردم . رنگ از صورتش پرید . ترس و اضطراب را در چشمهایش می دیدم . نمی دانستم عاشقش هستم یا از او نفرت دارم . یکدفعه احساس کردم چیزی در دستم است . نیرویی مبهم دستم را بالا برد و بعد . . . 
مغز متلاشی شده اش روی میز رستوران پهن شد . هنوز چشمان سیاه زیبایش با ترس مرا نگاه می کردند . شاخکها و بالهایش روی میز پخش شده بود .

چه اهمیت دارد . حالا او فقط یک مگس مرده است .