-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مهر 1393 00:31
-
غروب گیج
شنبه 17 دی 1384 01:56
از این گیجگاه تا آن یکی مغز می دوزد با سوزن لحاف دوزی پوچ و سنگین ابتذال شیرین در امتداد رود روی قلوه سنگها قدم بزن تا غروب ترش روزی دیگر برای تسکین می نشینی روبروی غروب شور
-
پاهای چوبی
شنبه 17 دی 1384 01:45
تاریانا چه بی اساس بالیدم با پاهای چوبی بر بام خشتی این خانه ی کهن حالا تو در آستانه ی تنگ کوچه ی خیال آرام نجیب پاک در اعماق ذهن خردسالگیم چون وهم خدا باز ایستاده ای
-
احمق با تجربه
جمعه 16 دی 1384 11:59
کسی این منطق کشککی را نمی شناسد احمق احمق با تجربه دست در جیبش کرد سرش را خاراند و به افتخار همه نوابغ یک آروغ خالصانه زد موج خیال به ساحل ما می آید و کسی این منطق کشککی را نمی شناسد
-
لحظه های روشن با تو
یکشنبه 1 آبان 1384 01:15
زندگی خاطره ای روشن و گرم پشت چشمانت بود چشم تو مثل حجمی شیرین مثل یک کیک کنار چایی است
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهر 1384 02:18
خدا به خیر بگذرونه تنش سفید یکدست بود . مثل برف . با آن اندام باریک و کشیده و مغرور . چشمان سیاهش را مرتب از نقطه ای به نقطه دیگر می گرداند . آرام و قرار نداشت . نمی دانم مرا دید یا نه . خدایا توی این ماه رمضان با زبان روزه چکار می توانستم بکنم . ترسیدم نزدیکش بشوم . گناه داشت ولی نمی توانستم فراموشش کنم . البته چند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 مهر 1384 06:23
مرگ بر عمو سیبیلو در پی درخواستهای مکرر برخی از دوستان برای افشای هویت مخوف عموسیبیلو ناچارم در اینجا توضیحاتی در این باب بدهم . نخست اینکه به قول یکی از دوستان عمو سیبیلو یک آدم کثیف و پدر سگ می باشد . دومین نکته اینکه اگر عمو سیبیلو را نمی شناسید مشکل از خودتان است می توانید بروید و در موردش تحقیق کنید . سوم اینکه...
-
پاهای چوبی
پنجشنبه 9 تیر 1384 01:22
تاریانا چه بی اساس بالیدم با پاهای چوبی بر بام خشتی این خانه ی کهن حالا تو در آستانه ی تنگ کوچه ی خیال آرام نجیب پاک در مخملی سیاه در اعماق ذهن خردسالگیم چون وهم خدا بازایستاده ای
-
دخمه ها
پنجشنبه 9 تیر 1384 00:50
دخمه ها در اعماق سنگ پناه می بریم هر یک به دخمه خود رنگی و پر سر و صدا آرمیده آرام در کنار آرامش ما سنگهای جادو و طلسمهای محافظ آرام آرام بی صدا من می توانم فریاد بزنم ولی زبانم نیست می توانم ببینم با همین چشمهای بسته و می شنوم مثل گویشی غریب از قومی مهجور من چیزهایی را که نمی فهمم دوست دارم
-
مثل یک شهروند خوب
شنبه 28 خرداد 1384 08:26
به بی شرمی کفتارها احترام بگذار مثل یک شهروند خوب در یک قفس شیشه ای کسل کننده ی تمیز من قانون تنفس شرطی را می شناسم و روی برگه ی مرخصی ام امضا نمی کنم روی تمام خطهای مطیع کنار جاده نوشته شده آهسته برانید کاش می شد تمام شب را با یک نفر گریست
-
روی آواری سیاه از چشم من یا تو
دوشنبه 9 خرداد 1384 02:06
می دانستم آخر همه عشقها نفرت است .تقریبا پنج دقیقه ای می شد که صاف توی چشمهای هم زل زده بودیم . چشمهاش خیلی درشت و سیاه بود . شک داشتم . احساس می کردم چیزی ته دلم می لرزه . آیا واقعا دوستش دارم ؟ نه هرگز . دیگر به هیچکدامشان دل نمی بندم . همه شان مثل هم هستند . وقتی که خوب عاشقش شدی و شب و روز و نفس کشیدنت به او...
-
کله پاچه
دوشنبه 19 اردیبهشت 1384 00:39
باز هم احمق شده ام شاید نازنین چشمهایت را ببند با چشمهای بسته بهتر می شود دروغ را شمرد کله پاچه می خوری ؟
-
ساعت چند است
سهشنبه 13 اردیبهشت 1384 04:41
پیرمرد روی گور من قران می خواند نمی خواهم دوباره شعر بگویم حتی برای چشمهایت که دیگر لوس شده اند و حتی برای بنفشه های فراغت میان باغچه خوابم می آید خیلی خیلی به اندازه ی تمام ماندنم و انتظارم برای دوباره ی خوب چرا یکی دفنم نمی کند ببخشید دیگر نمی توانم ولی تو خوب بودی یک نفر بگوید ساعت چند است خدا اینجا را یک امضا کن
-
هنوز هم
پنجشنبه 1 اردیبهشت 1384 08:19
چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ هنوز هم شعر بگویم دستهایمان بین دو خاک تجزیه می شود نه نه فقط من را می خورند باکتری های خوشبخت اشکهایم در گلو رو به بالا می رود و بعد چیزی میان مخچه و مخم چیزی شبیه یک دل ضعفه لعنتی هنوز هم شعر بگویم ؟ چه کسی گفت : سکوت دست گلی بود میان حنجره ی من ترانه ی ساحل ؛ نسیم بوسه ی من بود و پلک باز تو بود نه...
-
سوزمغ
پنجشنبه 1 اردیبهشت 1384 08:06
آخرینش را نمی دانم با نیمه ی لب می خندم مغزم تا به تاست و چیزی همیشه می چرخد سیال محیط نکبت ! زیگورات سوخته ی من بی وجه است
-
من - تو - او
شنبه 29 اسفند 1383 04:14
تو از لابلای تهوع لحظه ها پاشیدی به دیوار سربی معذرت می خواهم معذرت خواهش لطف دارید من و ناله ای نه از دلیلی معمول نه شیونی دیگر از خاک بی گناه و مغبون و می شاشیدی بر ثانیه های آرامش آرامش جمع و خیابان با عرض تاسف هنوز آرام است لعنتی چرا ؟ مگر ندیدی مرا که لگد کردی
-
۱۵ هزار سال قبل
شنبه 29 اسفند 1383 03:57
شروع زندگی در فلات ایران از حدود پانزده هزار سال پیش آغاز شد . در این زمان " دوران باران " که شاید بتوان آن را با دوره پس از طوفان نوح مطابقت داد پایان گرفت و " دوران خشک " آغاز شد که تا امروز هم ادامه دارد . نخستین ساکنان فلات کسانی بودند که با در کوهها و نقاط مرتفع فلات ساکن بودند و با پایین آمدن آب رو به خشکی های...
-
فریب
جمعه 28 اسفند 1383 20:06
رهایی را فریاد می زند پنجره ای در آینه و حسی بیمارگونه مانند باد پرده را می رقصاند به من بگو فریب کدامست کدام لحظه بود که همراه عقل از ناودان چکید و بعد رفت رفت تا فصل حیرت آن روز آسمان خاکستری فکر می کرد یا آفتابی بود ؟ شاید میان خط خطی هایم جا مانده ام یا در یک وداع دروغین بی خیال در یک عصر خوش مزخرف یادم آمد فصل...