روی آواری سیاه از چشم من یا تو

                                
 می دانستم آخر همه عشقها نفرت است .تقریبا پنج دقیقه ای می شد که صاف توی چشمهای هم زل زده بودیم . چشمهاش خیلی درشت و سیاه بود . شک داشتم . احساس می کردم چیزی ته دلم می لرزه . آیا واقعا دوستش دارم ؟ نه هرگز . دیگر به هیچکدامشان دل نمی بندم . همه شان مثل هم هستند . وقتی که خوب عاشقش شدی و شب و روز و نفس کشیدنت به او وابسته شد تازه همون وقت از دستت می پره . دست خودم نبود . یک حسی انگار به جلو هلم می داد . رفتم جلو . باز هم جلوتر . آنقدر که فاصله ای بین او و خودم احساس نمی کردم . رنگ از صورتش پرید . ترس و اضطراب را در چشمهایش می دیدم . نمی دانستم عاشقش هستم یا از او نفرت دارم . یکدفعه احساس کردم چیزی در دستم است . نیرویی مبهم دستم را بالا برد و بعد . . . 
مغز متلاشی شده اش روی میز رستوران پهن شد . هنوز چشمان سیاه زیبایش با ترس مرا نگاه می کردند . شاخکها و بالهایش روی میز پخش شده بود .

چه اهمیت دارد . حالا او فقط یک مگس مرده است .

نظرات 3 + ارسال نظر
پستچی دوشنبه 9 خرداد 1384 ساعت 02:11 http://postchi.blogsky.com

طنزت زیباست...
وبلاگ منو ببین و نظرتو برام بنویــــــــــــس...
موفق باشی

سمیه دوشنبه 9 خرداد 1384 ساعت 02:36

خیلی جذاب و غافلگیر کننده بود . موفق باشی

فرناز پنج‌شنبه 26 خرداد 1384 ساعت 21:08

با اینکه قبلا خونده بودمش ولی بازم قشنگ بود... موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد